نوازشِ تازیانهی زخمها
نویسنده: سعیده ملکزاده
زمان مطالعه:7 دقیقه

نوازشِ تازیانهی زخمها
سعیده ملکزاده
نوازشِ تازیانهی زخمها
نویسنده: سعیده ملکزاده
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]7 دقیقه
فکر نمیکنم کسی باشد که از تاببازی بدش بیاید. انگار که دوستنداشتنش خیلی سخت است. حداقل برای من که اینطور بود. همیشه اولین انتخابم در پارک، تاببازی بود؛ حتی اگر مستلزم انتظاری طولانی در صفهای طاقتفرسا بود. سوارش میشدم و با شور و هیجانی غیرمنطقی، پاهایم را آنقدر عقب جلو میبردم تا بالا و بالاتر بروم.
شاید احمقانه به نظر برسد، ولی گاهی زمانی که خیلی اوج میگرفتم، مقاومت علیه تمایلی که میگفت: دستهایت را رها کن تا شاید در پرشی بلند، بتوانی چند ثانیهای پرواز کنی، سخت به نظر میرسید. البته در نتیجهی هجوم این افکار، گاهی تلاشهای گستاخانهی نافرجامی برای شکست قوانین فیزیک داشتهام. تلاشهایی که حس سوداد (Saudade) را در من زنده میکرد؛ این کلمهی پرتغالی به معنای احساسِ اندوهی توأم با آسایش است؛ که اشکالی ندارد، من شانسم را امتحان کردم، ناراحتم اما دیگر مطمئنم که نمیتوان با تاببازی پرواز کرد.
در کنار این احساس، زخمهایی نیز با خود به خانه میبردم. هرچه بالاتر میرفتم، زخمها عمیقتر میشدند. زخمهایی دردآور و ماندگار اما دوستداشتنی. دوستداشتنِ زخم برخلاف دوستداشتنِ تاببازی کمی سخت به نظر میرسد، اما من آدمی را ندیدم که بدون زخمبرداشتن سرمستانه تاببازی کرده باشد، اسکیتسواری یاد گرفته باشد، رقصیده باشد، زیر باران دویده باشد، از درخت بالا رفته باشد، کنار صخرههای بلند آبشارها عکس گرفته باشد، یا به معنای واقعی کلمه زندگی کرده باشد. شاید زخمها بهایی هستند که باید برای کسب تجربهها بپردازیم و حضور این تلههای درد بر جسم و تن، بهنوعی محبوسکردن خاطرات در گوشهای از حافظهی فراموشکارمان است.
البته همیشه خودمان باعث زخمهایمان نیستیم. خواهرم هم مثل من تاببازی را دوست داشت و در خاطرهای دردناک، کسی چنان تابش داد که بدجوری زمین خورد و زیر لبش زخمی عمیق برداشت. زخمی که حتی بعد از گذشت ۲۰ سال هنوز هم ردپایش باقیست. احتمالاً بعد از آن روز تا مدتها به سختی سوار تاب شده یا از درد خندیدن، بارها گریهاش گرفته است و هنوز هم به این فکر میکند که شاید اگر آن روز کسی تابش نمیداد مجبور نبود تا آخر عمر مُهر تایید آن تجربهی دردناک را روی صورتش تحمل کند.
اما او هم مثل من زخمهایش را دوست دارد؛ چون گمان میکند حتی زخمهای اجباری هم رسالتی برای گفتن دارند؛ مثلا کمی اعتماد و خوشبینیِ کمتر به حمایت و هلدادنِ دیگری. انگار که زخمهای روی بدنش را، تکههایی از پازل حقیقت میپندارد که لازم بوده سر جای مناسبشان قرار بگیرند. در واقع اعتقاد به اینکه دانش، همنشینِ اندوه و اندوه، همنشین زخم است؛ کمک میکند راحتتر از قبل با ترکهای جسم و روحمان مواجه شویم.
یکی از تجلیهای زیبای این همنشینیِ ارزشمند، هنری در فرهنگ ژاپن به نام کینتسوگیست، که در آن ظروف شکسته را بند میزنند و چنان به زیبایی و ارزش نهفته در ترکها معتقدند که آن را با فلزاتی ارزشمند همچون طلا پر میکنند. تصور کنید ما نیز برای زخمهایمان چنین ارزش و اهمیتی قائل بودیم. زخمهای هرکس، بخشی از زیبایی منحصربهفردش را شکل میدهد. هر چهقدر زخمهای بیشتری داشته باشیم، میتوانیم با گسترهی بیشتری از افراد زخمی همدردی کنیم و با دیدن آلبوم زخمهایشان، کمی عمیقتر، شخصیت و گذشتهشان را بشناسیم.
همینطور به نظر میرسد تحمل دردهای نامرئی، سختتر از مواجه با زخمهای محسوس و ملموسیست که بر روی بدنمان ظاهر میشوند؛ مخصوصاً برای ما انسانها که تحمل ابهام و سردرگمی این چنین سخت است. انگار که کوه یخ دردهایمان کمی از آب بیرون زده و حداقل قسمتی از آن در شکل و شمایل زخم عیان شده و به طریقی شرایط درخواست کمک از دیگران را برایمان فراهم کرده است. در واقع زخمها به نوعی فرصتی برای دریافت مهربانی در اختیارمان ميگذارند و این نوازش همدردی در کنار يکديگر، که تحمل زخمهای فراگیر را کمی راحتتر میکند، شاید جهان را به جای بهتری تبدیل کند. همچنین اگرچه زخمها جسم ما را میتراشند، اما روحمان را صیقل میدهند؛ مثل سنگهایی که تحت تاثیر سایش در طول زمان، درز و شکافهایشان از بین میرود و به هم نزدیکتر میشوند، شاید ما هم با فرسايش زخمها بر روح و جسممان به یکدیگر نزدیکتر شویم. به قول هاروکی موراکامی «زخم است که قلبها را عمیقاً به هم پیوند میدهد، پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی.»
البته مواجه با زخمها چنان سخت است که از ترسِ عیانشدنِ تحقیرآمیز شکست و ناکامیهایمان، حتی از فکر کردن به آنها نیز طفره میرویم و نسبت به خطر کردن و تجربهکردن بیمیل شديم. در نتیجه ماکتی بینقص از خوشبختیِ نمایشی ساختیم و پشت ماسکهای خندانِ خفهکننده پنهان شدیم. گمان میکنیم با سانسور زخم و نقصها جذابتر و موفقتر بهنظر خواهیم رسید؛ چراکه در معیارهای دستوریِ این روزها، انسانی با خوشحالی پایدار، بهتر از انسانی خوب است و این خوببودن شاید گاهی مستلزم زخمهایی باشد. در واقع تجربهی زخم و عبرتگرفتن از آن، لازمهی بقاست و هدف زندگی خوشحالیِ بیوقفه نیست.
اما در هجوم تازیانههای شرم از زخم و نقص، حتی خودمان نیز بیکار ننشستهایم و با مقایسههای بیرحمانه و نشخوار افکار ملامتگر، نمک به زخممان میپاشیم. گاهی هم با کتمان و بیتفاوتی، تظاهر میکنیم که هیچ دردی وجود ندارد و با این خیال، درک و همدردی خودمان را نیز از خود دریغ میکنیم. شاید هم با بیاعتناییِ احمقانه، تمام مسئولیت زخمها را بر گردن دیگری بیندازیم و با انتقام و سرزنشهای گاه و بیگاه، دنبال تقاصپسگرفتن باشیم. میان تمام این مسکنهای بیثبات برای فرار، شاید مواجهی دردناک اما شجاعانه با زخمها و پذیرش آنها، بهترین نتایج را برایمان به ارمغان بیاورد. در اینکه فشردنِ زخم منجر به خونریزی و درد بیشتری خواهد شد شکی نیست، اما حداقل مطمئن خواهیم بود که هیچ آلودگی و چرکی زیر پوستمان باقی نمانده و پانسمان و مراقب از این تنهای رنجور زخمخورده، فرایند بهبود را تسهیل کرده و سرعت میبخشد.
در واقع احتمالاً «روراستبودن دربارهی نقطهضعفهایمان، منبع قدرت حقیقیست.» نباید با سانسور زخمها و حضور دائمی و آزاردهنده فیلترهای خوشحالی، تظاهر به خوشبختی کرد؛ چراکه انسان با زخمهایش تعریف و داوری نمیشود. زخمیشدن تجربهی مشترک فراگیریست، که بهاشتراکگذاری و حرفزدن دربارهی آن، پادزهر شرم و اندوهمان خواهد بود و با این اعتراف سخاوتمندانه، همگی در تجربهی تحمل تازیانهی زخمها، کمتر احساس تنهایی خواهیم کرد. از طرفی دیگر نیز نباید با هر درد و زخمی، گریهکنان در نقش قربانی و بازنده فرو رویم. میتوانیم دیدگاه سهلگیرانهی کمدی را جایگزین جدیت دیدگاه تراژدی کنیم و بهجای ستایش قهرمانان افسانهای، پذیرای انسانهای ناقص و معمولی باشیم. مثل زمانی که با خنده، خاطراتِ زمینخوردن، سوتیدادن و ناکامیهایمان را بازگو میکنیم، که در واقع علیرغم دردناک و شرمآور بودنشان در همان لحظهی وقوع، با گذر زمان توانایی خندیدن به آنها را پیدا کردیم. انگار موقعیتهای تراژدی هم با گذر زمان کمدی میشوند.
با این همه، زخمها بت نیستند. منظورم از این حرفها، ستایش درد نیست. من داشتن زخمهای بیشتر را فضیلت نمیشمارم؛ چراکه شاید نتیجه زندگی پر از تکرار اشتباهات احمقانه و دردهای بیهوده باشد. حرف من این است که شاید نیاز باشد نسبت به زخمها آشناییزدایی کنیم. شاید آنها نتيجهی تجربههای گرانبهایی بوده باشند. من نمیگویم که باید دنبال زخمهای بیشتر دوید، فقط احساس میکنم نباید ترس از زخمبرداشتن، مانع از دویدنمان شود.
زندگی مثل راه رفتن روی طنابی نامرئیست که تا آخرین لحظه نمیتوان فهمید کی قرار است پاره شود و در این مسیر هولناک، زخمها هم حضور دارند. اگر به حضورشان در کنارمان عادت کنیم و آنها را ننگ و ضعف ندانیم، نمیتوانند به ما آسیب برسانند؛ اما اگر نادیدهشان بگیریم یا از حضورشان بترسیم، زندانی زخمها میشویم و از حرکت جا میمانیم. میتوان در تمام لحظات عبور از طناب زندگی، از ترس سقوط فقط به راهرفتنی عاقلانه ادامه داد، یا میتوان با وجود آگاهی از اینکه بالاخره سقوط خواهیم کرد، دیوانهوار روی طناب رقصید. من با انتخاب رویکرد دوم، به خود حق آسیبپذیری میدهم و اینگونه آسیبپذیریام را در مواجه با زخمهای گاه اجتنابناپذیر، کمتر میکنم. ما در مسیر رشد و بلوغ مجبور به ترک ساحلهای امن و کشف نواحی جدیدی از اقیانوس تجربیات هستیم که نتیجهی ماجراجوییهای جسورانهست و شاید موجهای بیپروا زخمیمان کنند؛ اما به قول یونگ «هیچچیز بدون درد به هشیاری نمیآید. با هشیاری میتوانیم هويتمان را از چنگال زخمها برهانیم.»
در نهایت من فکر میکنم که تاببازی حتی اگر همراه با زخم برداشتن باشد، ارزشش را دارد. از کجا معلوم زندگی با تجربیات جذابتر و هیجانانگیزتر حتی با وجود زخمهای بیشتر، ارزشمندتر از این روزمرگیهای امن و خستهکنندهمان نباشد؟

سعیده ملکزاده
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.